قصه بازی جدید – صوتی
درخت توت تشنه بود و به آسمان نگاه میکرد. منتظر قطرههای باران بود.
دخترک مو طلایی هم چتر صورتیاش را که تازه خریده بود باز کرد. امّا باران نبارید. دخترک ناراحت شد. چترش را بست و زیر درخت توت نشست.
ابری و یکی از بچههایش که اسمش برفی بود، درخت و دخترک را دیدند.
برفی پرسید: «چطوری میتوانیم آنها را خوشحال کنیم؟»
ابری فکر کرد. دست بچّه ابرها را گرفت و گفت: «دست همدیگر را محکم بگیرید تا با هم بازی کنیم.»
بچّه ابرها فکر کردند که میخواهند آلیسا بازی کنند و خوشحال شدند. دست همدیگر را گرفتند. چرخیدند و خواندند: «آلیسا… آلیسا…»
ابری بلند خندید و گفت: «بچّهها! بچّهها! قرار نیست آلیسا بازی کنیم. امروز بازی جدیدی داریم.»
بچّه ابرها با چشمان گِرد به هم نگاه کردند و روی سر هر کدام یک سوال ابری درست شد.
برفی پرسید: «بازی جدید؟»
ابری به تک تک بچّه ابرهایش نگاه کرد و گفت: «بله قرار است که امروز با این بازی جدید به زمین سفر کنیم و درخت و دخترک را شاد کنیم.»
برفی دوباره پرسید: «چطوری؟»
ابری دست برفی را گرفت. به بچّه ابرهای دیگر هم نگاه کرد و توضیح داد که امروز باید ببارند. بعد ادامه داد: «وقتی بباریم، درخت توت میوه میدهد و زمین سرسبز میشود.»
یکی از بچّه ابرها پرسید: «بعد چه میشود؟»
ابری لبخند زد و گفت: «بعد؟… خُب بعد آدمها از سایه و میوهی درخت توت استفاده میکنند و دخترک مو طلایی هم چترش را باز میکند و خوشحال میشود.»
بچّه ابرها محکم دست همدیگر را گرفتند. ابری عقب رفت و گفت: «باز میشیم.» بعد جلو آمد و گفت: «بسته میشیم.»
بچّه ابرها خیلی زود بازی را یاد گرفتند. همه با هم عقب میرفتند و جلو میآمدند و یکصدا میخواندند: «باز میشیم. بسته میشیم.»
وقتی ابرها به هم میخوردند، رعد و برق میزد و ابرها باران میشدند.
روی زمین، دخترک مو طلایی با دیدن باران، چتر صورتیاش را باز کرد. او با چکمههایش درون چالهای که پر از آب باران شده بود؛ شلپ شولوپ کرد. از صدای خندهی او، قطرههای باران هم میخندیدند. درخت توت هم میخندید.
نویسنده: مرضیه قلیزاده – گوینده: لیلا زرقی – آماده سازی: امیرحسین صارمی
